تو کلاس نشسته بودیم، تو این فکر بودم که حتما باید یه راه درآمد درست پیدا کنم تا دستم بره تو جیب خودم. یک دفعه بغل دستیم زد روشونم گفت :
تو کلاس نشسته بودیم، تو این فکر بودم که حتما باید یه راه درآمد درست پیدا کنم تا دستم بره تو جیب خودم. یک دفعه بغل دستیم زد روشونم گفت :
سر زنگ انگلیسی بودیم ، دبیرستان امام خمینی. از اونجایی که معلم انگلیسی ما خیلی خسته کننده بود ، فقط منتظر یک سوژه بودیم تا یکم سرگرم بشیم، وقت کلاس رو بگیریم یا معلم رو سرکار بزاریم تا خلاصه از این حال و هوا در بیایم...
فاصله خانه تا مدرسه زیاد بود. پس باید به تاکسی متوسل می شدیم. با یکی از همکلاسی ها که هم محل بودیم، سوار تاکسی شدیم. تاکسی پراید بود، یک پراید دست و پا گیرِ پیر مقابل ما خفته بود ! روکش های صندلی پاره، و به دنبال آن مشکل کمبود جا در اتوموبیل نور بالا می زد ! چاره ای هم نداشتیم ماشین بعدی نبود. سوار شدیم و به هر نحوی که بود گذشت.
لازم به ذکر است که بگویم پاها و کمرم مورد عنایت و لطفِ مکرر و دردناکِ این تاکسی قرار گرفت! بعد از مدرسه همراه با هم شهری به ایستگاه تاکسی برگشتیم. یکی از راننده ها ما را دید و با صدایی رسا گفت :
یه بار عقب تاکسی نشسته بودم و از مدرسه به طرف خانه می آمدم، شخص بغل دستِ من از نوع صحبت کردن و نشستن، بِنَظَر، معلولیتی دارشت...
داشت مستند درباره چینی ها نشون میداد. پسره گفت : بابا، اینا کین؟ بابا :
خاطرات زیادی با سید (پسرخالم) دارم. اونم چون اهل خنده بود خاطرات خوشی از خودش به جا گذاشت.
سید همیشه لطف داشت به ما، چه در دوران کودکی و چه در دوران نوجوانی و جوانی. اخلاق تو دل برویی داشت ! علاوه بر اینکه مزاح میکرد ضایع کردن را از بر بود !!
یعنی جوری جوابتو میداد که دیگه حرفی برای گفتن نداشتی !
به بغل دستیم میگم : یه خاطره خنده دار تعریف کن. اونم جواب داد :
یک روز دیگه دوباره به بغل دستیم گفتم یه خاطره طنز بگو. گفت : یه روز، بقیش سانسور ! تا همین جاش مجاز بود بگم ! گفتم : خیلی مسخره ای
چند وقت بعدش همون شخص داشت منو نصیحت میکرد، می گفت : اگر زن گرفتی چشاش سیاه بود، بگو...