۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دیالوگ های خنده دار» ثبت شده است

داستان گفتن سید !

بازم هفت سالم بود ! نه دقیقا ولی نزدیک به هفت سالگیم، آره بچه بودم ! یادم نیست من از سید (پسرخالم که اون موقع تقریبا بیست و پنج، سی سالش بود) درخواست کردم تا برام داستان بگه یا سید خودش برام داستان گفت، ولی هرچی بود واقعا حوصلم سر رفته بود و به این داستان نیاز داشتم !

  • حسین
  • چهارشنبه ۴ دی ۹۸

گفت و گوی منو یکی از اقوام

طَرَف : فردا میای بریم سینما؟

من : تا حالا تو عمرم انقدر پایه نبودم ! بزن بریم !

  • حسین
  • دوشنبه ۲ دی ۹۸

برخورد با جوانی زیبا با ریش و موی قهوه ای

من ، چند نفر از اقوام و رفقا به بهشت زهرا برای زیارت اهل قبور و شهدا رفته بودیم. از اموات و کسانی که برای زندگی ما کشته شده بودند یاد کردیم ، در محوطه گشتیم و چرخ زدیم ، خیلی خوش گذشت، به لطفِ شهدایِ عزیزِ امنیتِ کشورمان حس و حال خوبی داشتیم.
 یک بسته شکلات برای خیرات خریدم. تقریبا آخرای بسته بود. رسیدم به جوانی زیبا با ریش و موی قهوه ای

  • حسین
  • يكشنبه ۱ دی ۹۸

فیل !

معلم فارسی ما مشکلی براش پیش اومده بود و نتوسته بود بیاد سر کلاس. نماینده ای از همکاران رو انتخاب کرده بود تا سر کلاس ما حضور بهم برسونه. دوتا زنگ با ایشون داشتیم

  • حسین
  • شنبه ۳۰ آذر ۹۸
این وبلاگ را دنبال کنید

( این ویژگی مخصوص کاربران بلاگ است )