۲۷ مطلب توسط «حسین» ثبت شده است

پول پاره !

یه بار عقب تاکسی نشسته بودم و از مدرسه به طرف خانه می آمدم، شخص بغل دستِ من از نوع صحبت کردن و نشستن، بِنَظَر، معلولیتی دارشت...

  • حسین
  • پنجشنبه ۱۲ دی ۹۸

مستند

داشت مستند درباره چینی ها نشون میداد. پسره گفت : بابا،  اینا کین؟ بابا :

  • حسین
  • چهارشنبه ۱۱ دی ۹۸

خیلی غلط نکردی !

خاطرات زیادی با سید (پسرخالم) دارم. اونم چون اهل خنده بود خاطرات خوشی از خودش به جا گذاشت.

سید همیشه لطف داشت به ما، چه در دوران کودکی و چه در دوران نوجوانی و جوانی. اخلاق تو دل برویی داشت ! علاوه بر اینکه مزاح میکرد ضایع کردن را از بر بود !!

یعنی جوری جوابتو میداد که دیگه حرفی برای گفتن نداشتی !

  • حسین
  • سه شنبه ۱۰ دی ۹۸

خاطره خنده دار

به بغل دستیم میگم : یه خاطره خنده دار تعریف کن. اونم جواب داد :

  • حسین
  • دوشنبه ۹ دی ۹۸

حرف های عجیب یک همکلاسی

یک روز دیگه دوباره به بغل دستیم گفتم یه خاطره طنز بگو. گفت : یه روز، بقیش سانسور ! تا همین جاش مجاز بود بگم ! گفتم : خیلی مسخره ای


چند وقت بعدش همون شخص داشت منو نصیحت میکرد، می گفت : اگر زن گرفتی چشاش سیاه بود، بگو...

  • حسین
  • يكشنبه ۸ دی ۹۸

سینما

اینترنتی، بلیط سینمای یه محلی رو برای پنج نفر خریده بودم. با هم راه افتادیم بریم، وقتی وارد سینما میشدیم

  • حسین
  • شنبه ۷ دی ۹۸

حرفای خنده دار یک کودک

تو شش سالگیش لباس باباشو پوشیده بود و لبه لباس تا مچ پاش اومده بود، اومد پیشم و گفت : خوشگل شدم؟ منم گفتم : تو، تو هر لباسی خوشگلی !
 اونم بلافاصله جواب داد :

  • حسین
  • پنجشنبه ۵ دی ۹۸

داستان گفتن سید !

بازم هفت سالم بود ! نه دقیقا ولی نزدیک به هفت سالگیم، آره بچه بودم ! یادم نیست من از سید (پسرخالم که اون موقع تقریبا بیست و پنج، سی سالش بود) درخواست کردم تا برام داستان بگه یا سید خودش برام داستان گفت، ولی هرچی بود واقعا حوصلم سر رفته بود و به این داستان نیاز داشتم !

  • حسین
  • چهارشنبه ۴ دی ۹۸
این وبلاگ را دنبال کنید

( این ویژگی مخصوص کاربران بلاگ است )