بازم هفت سالم بود ! نه دقیقا ولی نزدیک به هفت سالگیم، آره بچه بودم ! یادم نیست من از سید (پسرخالم که اون موقع تقریبا بیست و پنج، سی سالش بود) درخواست کردم تا برام داستان بگه یا سید خودش برام داستان گفت، ولی هرچی بود واقعا حوصلم سر رفته بود و به این داستان نیاز داشتم !
خلاصه شروع کرد برام داستان گفتن : یه قصه هست خر مگسه ! بگم یا نگم؟
- بگو بگو !
- بگو بگو سرم نمیشه بگم یا نگم؟
- هه، نگو !
- نگو نگو سرم نمیشه بگم یا نگم؟
- اَه سید شروع نکن...
بالاخره بعد از کلی سرو کله زدن مجبورش کردم برام داستان بگه که اونم نتیجه مطلوب رو نداشت ! خیر سرش شروع کرد داستان گفتن :
یه حاجی بود یه گربه داشت. گربشُ خیلی دوست میداشت. یه روز که حاجی گوشت خرید، گوشتُ لَبِ تاقچه گذاشت، گربه اومد گوشتَرُ خورد. حاجی اومد گُربَرُ کشت ! رو سنگ قبر اون نوشت : یه حاجی بود یه گربه داشت...
و ادامه ..
آره چند بار این داستان رو تکرار کرد، پشت سر هم، منم که گیج شده بود خوابم برد !