۸ مطلب با موضوع «خاطرات طنز یک دبیرستانی :: طنز با احتمال خنده !» ثبت شده است

شراکت !

تو کلاس نشسته بودیم، تو این فکر بودم که حتما باید یه راه درآمد درست پیدا کنم تا دستم بره تو جیب خودم. یک دفعه بغل دستیم زد روشونم گفت : 

  • حسین
  • دوشنبه ۱۶ دی ۹۸

به راستی که دبیر بد ضایع شد !

سر زنگ انگلیسی بودیم ، دبیرستان امام خمینی. از اونجایی که معلم انگلیسی ما خیلی خسته کننده بود ، فقط منتظر یک سوژه بودیم تا یکم سرگرم بشیم، وقت کلاس رو بگیریم یا معلم رو سرکار بزاریم تا خلاصه از این حال و هوا در بیایم...

  • حسین
  • يكشنبه ۱۵ دی ۹۸

پول پاره !

یه بار عقب تاکسی نشسته بودم و از مدرسه به طرف خانه می آمدم، شخص بغل دستِ من از نوع صحبت کردن و نشستن، بِنَظَر، معلولیتی دارشت...

  • حسین
  • پنجشنبه ۱۲ دی ۹۸

حرفای خنده دار یک کودک

تو شش سالگیش لباس باباشو پوشیده بود و لبه لباس تا مچ پاش اومده بود، اومد پیشم و گفت : خوشگل شدم؟ منم گفتم : تو، تو هر لباسی خوشگلی !
 اونم بلافاصله جواب داد :

  • حسین
  • پنجشنبه ۵ دی ۹۸

گفت و گوی منو یکی از اقوام

طَرَف : فردا میای بریم سینما؟

من : تا حالا تو عمرم انقدر پایه نبودم ! بزن بریم !

  • حسین
  • دوشنبه ۲ دی ۹۸

برخورد با جوانی زیبا با ریش و موی قهوه ای

من ، چند نفر از اقوام و رفقا به بهشت زهرا برای زیارت اهل قبور و شهدا رفته بودیم. از اموات و کسانی که برای زندگی ما کشته شده بودند یاد کردیم ، در محوطه گشتیم و چرخ زدیم ، خیلی خوش گذشت، به لطفِ شهدایِ عزیزِ امنیتِ کشورمان حس و حال خوبی داشتیم.
 یک بسته شکلات برای خیرات خریدم. تقریبا آخرای بسته بود. رسیدم به جوانی زیبا با ریش و موی قهوه ای

  • حسین
  • يكشنبه ۱ دی ۹۸

درس خوندن

تو حیاط مدرسه، چند نفری دایره زده بودیم صحبت می کردیم. به یکی از اون بچه های اهل درس گفتم : این چند وقت چقد درس خوندی در روز؟


 جواب داد :

  • حسین
  • چهارشنبه ۲۷ آذر ۹۸

صندلی حواسم میخ داشت !

من همیشه یه مشکل پر رنگ داشتم که الحمدالله الآن خیلی بهترم ! حواس پرتی ! بعضی وقتا یادم میرفت که چه کاری میخواستم انجام بدم.

در دوران دبستان یه بار که مادر امر کرد : برگشتن از مدرسه نون بخر

  • حسین
  • چهارشنبه ۲۷ آذر ۹۸
این وبلاگ را دنبال کنید

( این ویژگی مخصوص کاربران بلاگ است )