من ، چند نفر از اقوام و رفقا به بهشت زهرا برای زیارت اهل قبور و شهدا رفته بودیم. از اموات و کسانی که برای زندگی ما کشته شده بودند یاد کردیم ، در محوطه گشتیم و چرخ زدیم ، خیلی خوش گذشت، به لطفِ شهدایِ عزیزِ امنیتِ کشورمان حس و حال خوبی داشتیم.
 یک بسته شکلات برای خیرات خریدم. تقریبا آخرای بسته بود. رسیدم به جوانی زیبا با ریش و موی قهوه ای
، در دست چپش یک موز و یک سیب بود و در دست راستش یک شیرین عسل (یک خوراکی). جعبه شکلات را جلویش گرفتم و گفتم :

 

بفرمایید.

 

نگاهی به من کرد و شیرین عسل را در جعبه شکلات من گذاشت، سرش را پایین آورد و آهسته گفت :

 

ممنون !

گفتم : بفرمایید بردارید !


سرش را بالا آورد و خیلی جدی، با صدایی رسا گفت : والله دیگه جا ندارم ! نمیدونم برا چی اینارو برداشتم ! ولی فاتحشو میفرستم !