فاصله خانه تا مدرسه زیاد بود. پس باید به تاکسی متوسل می شدیم. با یکی از همکلاسی ها که هم محل بودیم، سوار تاکسی شدیم. تاکسی پراید بود، یک پراید دست و پا گیرِ پیر مقابل ما خفته بود ! روکش های صندلی پاره، و به دنبال آن مشکل کمبود جا در اتوموبیل نور بالا می زد ! چاره ای هم نداشتیم ماشین بعدی نبود. سوار شدیم و به هر نحوی که بود گذشت.


 لازم به ذکر است که بگویم پاها و کمرم مورد عنایت و لطفِ مکرر و دردناکِ این تاکسی قرار گرفت! بعد از مدرسه همراه با هم شهری به ایستگاه تاکسی برگشتیم. یکی از راننده ها ما را دید و با صدایی رسا گفت :

 

فلان منطقه میری عمو؟
- بله
- بیایید


چون از دست راننده قبلی آزرده خاطر بودم گفتم :

 

حاجی ما سوار پراید مراید نمیشیما !!!


 همان موقع متوجه شدم ماشین این شخص پیکان است ! راننده به ما نگاه کرد و گفت :

 

سوارشید خاطره میشه


ما هم بلافاصله سوار شدیم. بله عزیزان خاطره شد ! خاطره شرمندگی و پشیمانی من ! از آن پس این کلام پر حکمت را در ذهن خودم قرار دادم.

 

 


کم گوی و گزیده گوی چون دُرّ *** تا ز اندک تو جهان شود پر