هفت سالم بود. به تازگی یک فشارسنج و یک گوشی پزشکی خریده شده بود. از قضا آقا سید عزیز (پسرخالم) با خانواده، میهمان ما بودند. از آنجایی که خیلی ذوق و شوق داشتم و از حد گذشته بودم، بلافاصله گوشی و فشارسنج را برداشتم و به آقا سید نشان دادم... اهل خنده بود. آن زمان بیست و سه سالش بود. گوشی را برداشت و در گوشش گذاشت و انتهای آن را بر روی قلب من. با نگاهی جدی به من گفت : حسین تو میمیری !!!
با تعجب گفتم :

 

چرااا ؟؟؟
- چون همه میمیرن !!!
- اَاَه سید اذیت نکن...