هیچ وقت یادم نمیره زمانی که با بچه های محل و یه حاج آقایی رفتیم به زیارت آقا امام رضا (ع)، اونم به صورت مجردی !
همه با هم آشنا بودیم، قاعدتا خیلی بهمون خوش گذشت... تقریبا هشت یا نه نفر بودیم و در یک سوئیتِ نزدیک به حرم، اقامت داشتیم. یعنی نه نفر در یک اتاق نسبتا کوچک که یک آشپزخانه، حمام و دستشویی داشت. بعضی وقتا هم از دستشویی و حمام اتاق بغلی استفاده میکردیم ! البته اون اتاق خالی بود.
همه منظم بودیم... آره همه چیز خوب بود تا اینکه کم کم شُل شد ! اون آخرا دیگه جای خوابمونم رو زمین جم نمیکردیم ! مگه حاج آقا نهی از منکر میکرد !
اوایل روزی چند بار میرفتیم بیرون برای زیارت و غیره اما بعد، نشتِ بازی تنیس از گوشی من که قابلیت دو نفره بازی کردن با بلوتوث و وای فای داشت، همه چیز رو تغییر داد ! همه مینِشَستَن و با گوشیاشون به صورت دو به دو مسابقاتِ جام حذفی را مینداختن !
حالا اگرم خسته میشدن یه زیارتی هم میرفتن ! دیگه مسخرشو درآورده بودن. من نمیدونستم این بزرگواران انقدر سُستَن وگرنه اصلا بازی رو بهشون نمیدادم.
یبارم که اومده بودم بیرون یه چرخی بزنم، راه بازگشت به اقامتگاه رو فراموش کردم.
در حال پیدا کردن مسیر درست و فکر کردن بودم و قدم قدم گام برمیداشتم. خیابان هم خلوت بود و دو طرف آن مملوء از ساختمان های سه و چهار طبقه. پیرزنی که از خیابانِ کناری وارد این خیابان شده بود، رو به من کرد و درحالی که وسط آن خیابان خلوت ایستاده بود با صدایی واضح و رسا پرسید :
پسرم، نونوایی اینجا کجاست؟
با صدای رسا جواب دادم :
حاج خانوم والا من خودم گم شدم ، نمیدونم
ودر آخر خودم راهو پیدا کردم. محض اطلاع !