۲۱ مطلب با موضوع «خاطرات طنز یک دبیرستانی» ثبت شده است

سینما

اینترنتی، بلیط سینمای یه محلی رو برای پنج نفر خریده بودم. با هم راه افتادیم بریم، وقتی وارد سینما میشدیم

  • حسین
  • شنبه ۷ دی ۹۸

حرفای خنده دار یک کودک

تو شش سالگیش لباس باباشو پوشیده بود و لبه لباس تا مچ پاش اومده بود، اومد پیشم و گفت : خوشگل شدم؟ منم گفتم : تو، تو هر لباسی خوشگلی !
 اونم بلافاصله جواب داد :

  • حسین
  • پنجشنبه ۵ دی ۹۸

داستان گفتن سید !

بازم هفت سالم بود ! نه دقیقا ولی نزدیک به هفت سالگیم، آره بچه بودم ! یادم نیست من از سید (پسرخالم که اون موقع تقریبا بیست و پنج، سی سالش بود) درخواست کردم تا برام داستان بگه یا سید خودش برام داستان گفت، ولی هرچی بود واقعا حوصلم سر رفته بود و به این داستان نیاز داشتم !

  • حسین
  • چهارشنبه ۴ دی ۹۸

تانکر کمیته !

ماه رمضون بود. همونطور که به طرف آرامگاه (یه بنده خدایی) راه میرفتیم و میون جمعیتِ زیاد قدم بر میداشتیم، چشمِمون به تانکر های آب خورد. بعضی ها رعایت نمیکردن و خلاصه جلوی چِشای روزه ما آب میخوردن. بستنی خوردن بعضی از بزرگسالان که دیگه اعصاب آدمو بهم میریخت.

  • حسین
  • سه شنبه ۳ دی ۹۸

گفت و گوی منو یکی از اقوام

طَرَف : فردا میای بریم سینما؟

من : تا حالا تو عمرم انقدر پایه نبودم ! بزن بریم !

  • حسین
  • دوشنبه ۲ دی ۹۸

برخورد با جوانی زیبا با ریش و موی قهوه ای

من ، چند نفر از اقوام و رفقا به بهشت زهرا برای زیارت اهل قبور و شهدا رفته بودیم. از اموات و کسانی که برای زندگی ما کشته شده بودند یاد کردیم ، در محوطه گشتیم و چرخ زدیم ، خیلی خوش گذشت، به لطفِ شهدایِ عزیزِ امنیتِ کشورمان حس و حال خوبی داشتیم.
 یک بسته شکلات برای خیرات خریدم. تقریبا آخرای بسته بود. رسیدم به جوانی زیبا با ریش و موی قهوه ای

  • حسین
  • يكشنبه ۱ دی ۹۸

خاطرات طنز در زیارت آقا امام رضا (ع)

هیچ وقت یادم نمیره زمانی که با بچه های محل و یه حاج آقایی رفتیم به زیارت آقا امام رضا (ع)، اونم به صورت مجردی !

  • حسین
  • يكشنبه ۱ دی ۹۸

فیل !

معلم فارسی ما مشکلی براش پیش اومده بود و نتوسته بود بیاد سر کلاس. نماینده ای از همکاران رو انتخاب کرده بود تا سر کلاس ما حضور بهم برسونه. دوتا زنگ با ایشون داشتیم

  • حسین
  • شنبه ۳۰ آذر ۹۸
این وبلاگ را دنبال کنید

( این ویژگی مخصوص کاربران بلاگ است )